همینطور توکل برخدا سر ماشین را کج کردم سمت نگهبانی فرهنگسرای بهمن و به همراهان گفتم ببینیم شاید شانس آوردیم و اجازه دادند برویم داخل، مثل مدیران! جلوی ماشین که چسبید به راهبند، جوانی خوش سیما با محاسن توپی آمد جلو و باادب سلام کرد. پرسید اسم شریفتون؟ گفتم و با خودم ادامه دادم الان است که بگوید اسم شما در لیست نیست و چرا آمدید جلو و چه و چه! و من را پیش پسر و همسر ضایع می کند، اما در کمال ناباوری با دست اشاره کرد و گفت: بفرمایید!
ماشین را که در پارکینگ فرهنگسرا گذاشتم هم می ترسیدم که اشتباه شده باشد و هم حس خوبی داشتم از تحویل گرفته شدن! چون خیلی وقت است که در مراسمها و همایشها و جشنواره ها، اغلب اوقات ما مردم پیاده ایم و حضرات مدیران سواره. اما زود دلم آرام گرفت و لبخند بر لب، راهی ورودی تالار شدم. درست در ورودی تالار هم میز تشریفات قرار دارد که معمولاً به میهمانان ویژه خدمات میدهد و اشانتیون و …! با سابقهای که از پارکینگ داشتم جلو رفتم. جوان انگار فکرم را خوانده است، بسته فرهنگی را که میدهد میگوید: این تشریفات برای همه میهمانان عمار است. همه برای ما VIP محسوب میشوند. بالاخره باید یک فرقهایی بین جشنواره مردمی فیلم عمار با جشنوارههای دیگر باشد.
خارج نزنیم… صلوات
راهرویی که برای ورود به مرکز همایشهای بین المللی شهید آوینی تدارک دیده شده است، راهروی مکاسب است. یعنی کسب و کارهای مختلف را در آن بازسازی کرده اند مثل گل فروشی، سفالگری، کتابفروشی، دکه مطبوعاتی، قابسازی و… در هرکدام هم یکی داشت کار میکرد. گل فروش، شمعدانی میکارد و قابساز برای عکس شهدا قاب میسازد. سرود ایران – ایران پخش میشود و هنرمند قابساز با ضربآهنگ ایران – ایران بر قطعه فلزی میکوبد. میگویم خداقوت… با لبخند سربرمی دارد و میگوید: «خارج نزنیم… صلوات»
هنرمند سفالگر سه دقیقه رفت تا دستی به آب برساند و برگردد. مردمی که رد میشدند اما، اثر انگشتشان را روی گِل کوزه گری میگذاشتند. تا برگردد، سالن هزار و پانصد نفری شهید آوینی تقریباً پر شده بود و روی کُپه گِل، هزار گُل هویت نقش بسته بود. سفالگر که برگشت، گُل از گُلش شکفت. همانطور اثر هنری مردمی را گذاشت داخل قفسه برای فروش…
سه نوجوان و آیینه بغل جشنواره
سالن سینماچاپلین فرهنگسرای بهمن دارد فیلم نمایش میدهد. سه نوجوان که گمانم مال همان دور و اطراف هستند دنبال سینما میگردند. از جوانی که به میهمانان جشنواره خیرمقدم میگفت: راه را پرسیدند. جواب داد که راه را اشتباه آمده اند و سینما در طرف عکس سالن شهید آوینی است. یکی یک پرچم ایران داد دستشان و راهنماییشان کرد. وسط مراسم دیدمشان که روی صندلیهای جلوی جشنواره نشسته اند و برگزیدهها را تشویق میکنند. پرسیدم پس فیلم چه شد؟ خندیدند و گفتند: اینجا باحال تره…
دو پسربچه هفت – هشت ساله، پرچمها را به مادرشان سپرده اند و خودشان با چوبهای پرچم، مشق جنگ میکنند. کاملاً معلوم است که برادر بزرگتر کوتاه میآید و بیشتر دفاع میکند تا برادر کوچکتر خوشحال باشد و برنده. دخترکی سه ساله هم با کفشهای برق – برقی سرذوق میآید و دنبالشان میدود. کسی مانعشان نمیشود و مراسم درحال برگزاری است. مثل تصویر ماشین پشتی که در آیینه بغل میبینید و به راهتان ادامه میدهید…
تصویر شهدا، کارت شناسایی
جشنواره و همایش و کنفرانس کشوری یا بین المللی زیاد دیده ام. معمول است که هرکس کارت شناسایی اش را به گردن میاندازد یا به سینه میزند تا شناسایی شود، میهمان است یا میزبان، پروفسور است یا کارشناس فلان! اما اینجا، در جشنواره مردمی فیلم عمار، هویت هرکس با یکی از این دو معلوم شده است: پرچم ایران و تصویر شهدا. خانوادههای شهدا تصویر شهیدشان را روی سینه دارند و حضور خانوادههای فاطمیون که اغلب افغان هستند در کنار مدافعان حرم ایرانی و خانواده مدافعان اقتصادی از معدن یورت و جامعه کارگری، فضایی بی مانند برساخته است. بقیه مردم حاضر هم پرچم ایران را در دست یا بر سینه دارند و نشان الله، معرف هویت و اصالت آنهاست.
بروشور اشتباهی، موکت نه چندان سالم!
نمیدانم سرای بهمن به این بزرگی، نمازخانه ندارد یا مسئولش در نمازخانه را بسته و سرشب به رختخواب رفته! چون قسمتی را زیر همکف موکت انداخته اند و تبدیل به نمازخانه کرده اند. موکت، کمی تا قسمتی کثیف است، مثل برخی نمازخانههای بین راهی، با مُهرهای سیاه شده از گذر مسافرین… هرچه جلوتر میروی البته مُهرها تمیزتر میشوند. بیرون که میآیم، جوانی با بروشورهای یک جشنواره دیگر پشت ساختمان ایستاده و منتظر عابر است تا بروشور را در دستانش فروکند. اما کسی اینجا نیست و ظاهراً اشتباهی ایستاده! توجیه اش میکنم که اشتباه ایستاده ای! او که میرود، دو نوجوان و یک جوان، شاکی از تأخیر در آغاز برنامه و جابه جا شدن چندباره شان، محل را ترک میکنند. غُر هم میزنند البته و به سمت سینماچاپلین میروند. مادرشان را هم به اصرار میبرند…
انتخاب محلی برای همه رسانهها فکر خوبی است. همه دوربین هایشان را کاشته اند همانجا و قِرقِر فیلم میگیرند، چیلیک چیلیک عکس! بازار مصاحبه و گفتگو هم گرم است.
مدافعان اقتصادی با خانواده
خلاقیت امسال جشنواره عمار، بعد از اختصاص جشنواره به موضوع کار و کارگر، اهدای جوایز برگزیدگان بخشهای مختلف، توسط خانواده شهدای معدن یورت است. میگویم «شهید»، چون حدیث معتبر است که هرکه در راه کسب روزی حلال حرکت کند و در این راه از دنیا برود، شهید است و شهدای مظلوم معدن یورت و خانوادههای آنها از هر کسی دیگری به کسب این عنوان شایسته ترند. خانوادههای شهدای مدافع حرم، خانواده شهدای دفاع مقدس و خانوادههای شهدای هستهای که در مراسم حاضر هستند، این لیاقت را تأیید میکنند.
کارگردان مستند فروشنده با دو فرزندش بالای سن میرود و جایزه اش را میگیرد. میرزاباقری، کارگردان مستند «زمستان یورت»، بر سر فرزندان کارگران شهید معدن، بوسه میزند و از همه درخواست میکند تا به احترام همه کارگران مدافع اقتصاد ایران، بایستند. مادر شهیدان خالقی پور، همه مردم حاضر را با هدیه اش غافلگیر میکند. صحبت که میکند، مطمئن میشوم که از من، عماریها و همه مسئولان فرهنگی و بی فرهنگی کشور، بیشتر میفهمد رسانه چیست و چه نقش و تأثیری دارد. وقتی چفیه خونبار فرزندش را به کارگردان مستند «قائم مقام» اهدا میکند، اشک در چشمان همه حلقه میزند و چندنفری هم شانه هایشان تکان میخورد…
استندآپ یک ضدانقلاب و تجلیل از روزی روزگاری
اغلب هنرمندان سریال روزی روزگاری آمده اند تا در مراسم بزرگداشت امرالله احمدجو حضور داشته باشند، محمدفیلی، صدرالدین حجازی و خیلیهای دیگر. ویژه نامه اش هم به چاپ رسیده است و میان میهمانان توزیع میشود. به پاس کارهایی که برای حفظ فرهنگ و ارتقای فرهنگ ایران اسلامی ساخته است و آبدوغ خیاری نبوده اند. مثل روزی روزگاری، تفنگ سرپُر و کارهای دیگر.
قبل از مراسم بزرگداشت، محمدرضا شهبازی آمد روی سن و از لوازم و روشهای ضدانقلاب شدن گفت! گفت که در راهپیمایی به او ساندیس نداده اند و رفته ضدانقلاب شده است. مردم حسابی خندیدند و چندبار هم با دست زدن حرفهایش را تأیید کردند، بخصوص آنجا که گفت: در هنگام زلزله به جای چهارچوب در و زیر میز باید رفت به سد لتیان!