دو سال گذشت و در این مدت، پسانداز خوبی جمع کردم. پدر و مادرم انتظار میکشیدند هرچهسریعتر مرا در رخت دامادی ببینند. من هم ریش و قیچی را سپردم دست خودشان. با پیشنهاد مادرم، به خواستگاری مریم دختر یکی از اقوام رفتیم. چند روز پس از خواستگاری، در حالی که خانوادهام آماده میشدند برای جلسه نهایی و قرار و مدار ازدواج به خانه پدر این دخترخانم بروند، به طور اتفاقی، با دختری دانشجو که سمیرا نام داشت آشنا شدم و یک دل نه، صد دل عاشقش شدم. من که دیگر نمیخواستم با دختر فامیلمان زندگی کنم، آب پاکی را روی دست پدر و مادرم ریختم و با بهانههای واهی و تهمتهای ناروا، گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم.خانوادهام از این اتفاق شوکه شده بودند و از ترس آبرویشان، سعی میکردند با گفتوگو و نصیحت مرا سر عقل بیاورند ولی تلاششان فایدهای نداشت. موضوع خواستگاری از دختر فامیلمان به هم خورد و بعد از چند ماه، با وجود مخالفت پدر و مادرم، به خواستگاری دختر دانشجویی که دلم را به او باخته بودم رفتیم.
بالأخره با سماجت زیاد، به خواسته دلم رسیدم و با دختر رؤیاهایم ازدواج کردم. حدود سه سال از این ازدواج نافرجام گذشت. همسرم و برادرش عشق خارج از کشور بودند. آنها با حرفهای پرت و پلا ذهن مرا هم درگیر کرده بودند. من نیز با خیالی خام، خودم را برای یک زندگی رؤیایی در آن طرف مرزهای کشورم آماده میکردم. با این وضعیت، تحت تأثیر حرفهای خانواده همسرم، همه پساندازم را دادم تا به خارج بروم و از شغل نازنینم هم با این بهانه که درآمد ناچیزی دارد استعفا کردم.
بدون مشورت با خانواده، عازم سفر خارج شدم. قرار بود یکیدوماه آنجا بمانم و پس از آنکه کارم جور شد، بیایم و همسرم را ببرم اما در این سفر بازنده شدم چون پولم را خرج کردم و دستازپادرازتر برگشتم.
وقتی آمدم، تازه فهمیدم چه کلاهی سرم رفته است. همسرم گیج میزد و فکر میکنم با پسری در ارتباط بود. او وقتی فهمید پولی برایم نمانده است، دادخواست طلاق داد و به راحتی یک آبخوردن طلاق گرفت و احساسات مرا به لجن کشید. بعد از این شکست، به مواد مخدر Drugs آلوده شدم و داشتم در منجلاب اعتیاد دست و پا میزدم که برادرم به دادم رسید و تحت درمان قرار گرفتم.