به گزارش رامسرنوین به نقل از فارس، جامعه قرآنی کشور در بیستودومین دیدار خود با خانوادههای معظم شهدا در آبان ماه سال ۱۳۹۶ به دیدار خانواده شهید علی یزدیان رفتند.
در این دیدار که والدین شهید علی یزدیان در قید حیات نبودند، داماد خانواده شهید علی یزدیان از زمان آشناییاش با این شهید گفت و در این خصوص اظهار داشت: قصه ما با علی آقا قبل از شهادتشان در مسجد بود و سپس بهاتفاق هم برای عملیات به منطقه اعزام شدیم. البته بنده در عملیات خیبر و علی آقا در عملیات بدر با هم به جبهه رفتیم اما در بازگشت ایشان نیامدند. از فرمانده گردان شهید یزدیان یعنی حاج جواد صراف که از هم دورهایهای خود ما در سپاه بود و ایشان هم بعدها شهید شد، علت نیامدن علی را پیگیری کردیم.
شهید یزدیان طلبه مدرسه شهید مجتهدی بود. بعد از اینکه دیپلم گرفت ایشان با یکی از فرماندهان کنونی سپاه بهاتفاق در حوزه علمیه ثبتنام کردند و شهید یزدیان درس حوزه را ادامه داد، علاوه بر اینکه درس طلبگی خواند یکی از خصوصیات بارز شهید یزدیان این بود که یک دوچرخهای داشت که هر روز طوری با این دوچرخه حرکت میکرد که نماز صبح را پشت سر مرحوم آیتالله مجتهدی اقتدا کند. قبل از غروب آفتاب، کلاسی برای بچههای بسیج داشت، جزوه قرآنی را آماده کرده بود که آن را کپی کرده و در اختیار بچهها قرار داده بود و فعالیت قرآنی خود را داشت.
شهید یزدیان فردی بسیار مقید بود و نماز جمعه، نماز جماعتاش ترک نمیشد، دعای کمیل و توسل بسیار توجه داشت، بهویژه دعای توسل شبهای سهشنبه اصلاً ترک نمیشد. با یک سری از رفقایش حتی با دو نفر، دعای توسل را میخواندند.
شهید یزدیان که در عملیات بدر حضور یافته بود و بازنگشت. من به همراه پدر شهید رفتیم درب منزل جواد صراف، گفتیم از علی چه خبر؟ کمی سختش بود در حضور پدر علی صحبت کند تا اینکه اشارهای به من داشت و گفت: پدر شهید را بیرون ببر و ما رفتیم بیرون و طوری که انگار آقای صراف با من کار دارد نزد ایشان بازگشتم.
شهید یزدیان در عملیاتها لباس روحانیت را کنار میگذاشت و فقط عمامه بر سر داشت. شهید صراف به بنده گفت: در منطقه عملیاتی که شهید حضور داشت همه بچهها زخمی شده بودند. شهید یزدیان علیرغم اینکه تیر به دستش خورده بود، اما تا آخرین لحظه بچهها را به عقب هدایت میکرد و خودش نتوانست به عقب برگردد. شهید صراف میگفت: من خودم دیدم عراقیها آمدند بالای سر بچههای مجروح و به همگی تیر خلاص زدند. بعد از مدتها که جنازه ایشان را آوردند، یکی از علامتهای شهید همین تیرخلاص بود که به شهید یزدیان اصابت کرده بود.
در ادامه خواهر شهید یزدیان گفت: شهید یزدیان متولد ۱۳۴۳ بود که در سال ۱۳۶۳ و در سن ۲۰ سالگی به شهادت رسید. ایشان دو سال از من بزرگتر بود.
یکی از شاخصههای مهم شهید یزدیان، صبور بودن و منضبط بودن ایشان است در یکی از عملیاتها که ترکش به پهلوی ایشان خورده بود وقتی به منزل آمد برای اینکه پدر و مادر ناراحت نشوند، همیشه لبخند بر لب داشت و اصلاً نمیگذاشت کسی متوجه جراحتش شود. تمام برنامههای ایشان زمانبندی داشت. شاید در طی ۲۴ ساعت فقط سه ساعت میخوابید، آن زمان سن کمی داشتم، اما اکنون بعد از گذشت سالها تازه یکی یکی از شاخصههای شهید برایم روشن میشود و الآن او را بهتر میشناسم. اینکه تا چه اندازه در زندگیاش هدفمند بود و روی هدفش هم ایستادگی کرد.
با اینکه سطح مالی خانوادگی ما متوسط بود و رفقای ایشان اکثراً افراد مرفه بودند ایشان با دوچرخه و با یک لباس ساده به کلاس درس میرفت و افتخار هم میکرد که بچه جنوب شهر است، تمام هم و غمش این بود که لحظهای از ساعات زندگیاش هدر نرود بنابراین یا به آموختن مشغول بود یا آموزش میداد.
دائماً صدای سخنرانی استاد انصاریان در منزل ما پخش میشد و شهید یزدیان مطالب ایشان را یادداشت میکردند، افکار بلندی داشت و به آرزویی هم که داشت در زمان کوتاهی رسید، در راه قرآن تلاش زیادی میکرد تمام مطالب قرآنی را دستنویس میکرد. شهید یزدیان کتابخانهای داشتند تمام کتابهای آن را بهعنوان هدیه به بچههای قرآنی دادند. درآمد آنچنانی نداشت و همین حقوق کمی هم که از طلبگی میگرفت را نیز بهعنوان هدیه میگرفت و به بچههای جلسه هدیه میدادند. هم و غمشان در راه قرآن و سبک زندگی قرآنی بود.
داماد خانواده در ادامه گفت: بچهها که از منطقه برمیگشتند رسم بود یک حقوقی معادل حدود ۲۰۰ تومان به آنها میدادند. به یاد دارم یک بار شهید علی یزدیان وقتی پول را گرفت و برگه را امضا کرد همه آن را در صندوق کمک به جبهه انداخت، خندید و رفت و این صحنه خیلی برای من جالب بود.
شهید یزدیان وقتی میخواست به جبهه برود مادرش به دلیل وابستگی زیادی به او داشت اجازه نداد که برود، علی نزد من آمد و نظرم را جویا شد. گفتم: رضایت مادرت را بگیر. در این یکی دو روز سعی کرد رضایت مادرش را جلب کند و سپس راهی جبهه شد.
خواهر شهید ادامه داد: من و علی چون پشت سرهم بودیم خیلی به هم وابسته بودیم. رفتن علی خیلی برایم سخت بود، اما کمکم با آن کنار آمدم. آن زمانی که ایشان طلبه شده بود من تازه ازدواج کرده بودم، با اینکه سه برادر دیگر هم داشتم، اما علی خیلی به من سر میزد و توجه زیادی به من داشت از این رو سالها طول کشید تا به نبودنش عادت کنم.
مادرم خیلی به آقا امام حسین(ع) علاقه داشت، وقتی علی میخواست به جبهه برود نمیتوانست جلودارش شود اما بعد از مفقودالاثر شدنش هم حتی یکبار ندیدم که مادرم گریه و ناراحتی کند، خیلی صبوری کرد تا از دنیا رفت.
در پایان لوح تقدیری از سوی جامعه قرآنی به این خانواده شهید اعطا شد.