قاضی نگاهی به موهای سفیدش انداخت و پرسید:«پدرجان، شما چرا؟»
محمود با شنیدن این حرف از جا بلند شد و گفت: «آقای قاضی دیگر خسته شدهام. با اینکه سن و سالی از زنم گذشته دائم سرش به گوشی تلفن همراه است و برای حرف هایم تره هم خرد نمیکند. هر چقدر از او خواهش و تمنا کردهام و هر چه بزرگترها نصیحتش میکنند، دستبردار نیست و هر روز ساعتها با گوشیاش سرگرم است یا در فضاهای مجازی سیر میکند و به کلی من و پسر دانشجویمان را از یاد برده است.»قاضی همانطور که سعی میکرد با شوخی از عصبانیت مرد کم کند، گفت:«خب شاید در فضای مجازی اخبار یا دانشی را جستوجو میکنندو…»
مرد سالخورده جواب داد:«دانش کدام است؟! همهاش در گروههای فامیلی مشغول غیبت و صفحه گذاشتن پشت سر دیگران هستند. من که از این گوشیهای جدید ندارم. اما این زن هر سال یک گوشی جدید میخرد و با این مستمری ناچیز من هر ماه مبلغ زیادی بابت بستههای اینترنتی میدهد…»
قاضی که همچنان لبخند بر لب داشت، گفت: «فقط برای همین موضوع میخواهید همسرتان را طلاق دهید؟»
محمود کیسه نایلونی مدارکش را روی زمین گذاشت و گفت:«۳۰ سال پیش با هم ازدواج کردهایم. دوره جنگ بود و شرایط اقتصادی مردم خوب نبود، اما من برایش سنگ تمام گذاشتم و جشن مفصلی گرفتم. آن وقتها جدا از کارمندی، یک مغازه کوچک زرگری داشتم که عصرها به آنجا میرفتم و مشغول کار میشدم. در تمام آن ده، دوازده سال اول زندگی وضعمان خوب بود و درآمد خوبی داشتم، اما بعدها به خاطر نوسانات ارزی ضرر کردم و مغازه را فروختم. بعد از آن، دعواها و اختلافهای ما شروع شد. در همان شرایط پسرمان هم بزرگتر شده و هزینه تحصیلش هم بالا رفته بود. همسرم خانه دار بود و نمیتوانست با حقوق کارمندی زندگی را اداره کند. برای همین کارش شده بود غرولند و سرکوفت زدن. تا اینکه ۱۰ سال پیش گفت: «مهریهام را بده.» من هم دار و ندارم را که یک آپارتمان بود، به نامش کردم. اما باز هم دست از سرم برنداشت هر روز بهانه تازهای پیدا میکند تا سرزنشم کند. از وقتی هم که گوشی هوشمند خریده نه به کارهای خانه میرسد و نه دو کلام میتوان با او حرف زد. از صبح تا شب به گوشیاش چسبیده و از گروههای فامیلی گرفته تا گروههای گردشگری و لطیفه گویی تا اخبار علمی در همه جا عضو است و خیال میکند دانشمند شده، دلش میخواهد همه را نصیحت کند…»
قاضی نگاهی به مدارک پرونده انداخت و به مرد گفت:«با توجه به اینکه ابلاغ دادخواست طلاق شما به دست همسرتان رسیده، اما در جلسه حضور پیدا نکرده است. با پرداخت کلیه حق و حقوق ایشان میتوانم رأی طلاق شما را صادر کنم. یعنی شما باید مهریه همسرتان معادل ۵۰ سکه طلا و اجرت المثل ۳۰ سال زندگی مشترک که میشود حدود ۲۰ میلیون تومان و نفقه ایام عده را بپردازید. فعلاً دو قبض ۳۵ هزار تومانی به همراه نظر دو داور بیاورید تا ضمیمه درخواست شما کنم.»
محمود که زیر لب داشت عددها را با هم جمع میکرد، بلند شد و گفت: «آقای قاضی من الان ۷۰ هزار تومان ندارم. میشود بعداً آن قبضها را بیاورم؟» قاضی که موفق شده بود نظر پیرمرد را برای طلاق همسرش عوض کند، ادامه داد: «پدرجان؛ شما که پرداخت ۷۰ هزار تومان برایتان مشکل است، چطور میخواهید هفتاد، هشتاد میلیون تومان به همسرتان بدهید؟ خانه را هم که قبلاً به نام ایشان کرده اید. آیا فکر آن را کرده اید که بعد از جدایی کجا میخواهید زندگی کنید؟»
مرد سالخورده که انگار تازه متوجه ماجرا شده بود، پس از مکثی کوتاه، همانطور که به فکر فرو رفته بود از قاضی اجازه خواست یک هفته بعد به دادگاه بیاید تا بتواند در این مدت درباره طلاق دادن همسرش فکر کند. قاضی هم پرونده او را کنار گذاشت و گفت: «اگر یک هفته بعد نیامدید، پرونده شما را مختومه اعلام میکنیم.» پیرمرد هم کیسه مدارکش را برداشت، دستی به موهای سفیدش کشید و از دادگاه خارج شد.