کیسه سنگین سنگ

چاپ

به گزارش نیمه پر ، دو جلوه در شبکه‌های اجتماعی امروز تقدیم‌تان می‌شود.
۱٫ ‌روزی در یک رستوران نشسته بودیم که یک دفعه مردی که با تلفن صحبت می‌کرد، فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از اتمام تلفن رو به گارسون گفت: همه‌ کسانی که در رستوران هستند، مهمان من هستن به باقالی پلو و ماهیچه، بعد از ۱۸ سال دارم بابا می‌شم.

چند ر وز بعد در صفی همان مرد را دیدم که دست بچه ۳ یا ۴ ساله‌ای را گرفته بود که به او می‌گفت: بابا، نزد مرد رفتم و علت کار آن روز را جویا شدم، مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من پیرمردی با همسرش نشسته بودند.

پیرزن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش می‌شد امروز باقالی پلو با ماهیچه می‌خوردیم، شوهرش با شرمندگی از او عذرخواهی کرد و خواست به خاطر بودجه کم‌شان فقط سوپ بخورند، من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا آن پیرمرد بتواند بدون سرافکندگی غذای دلخواه همسرش را فراهم کند.

۲٫ روزی شیخی نزد عارف اعظم آمد و گفت: من چندماهی است در محله‌ای خانه گرفته‌ام، روبروی خانه‌ من یک دختر و مادرش زندگی می‌کنند، هر روز و گاه نیز شب، مردان متفاوتی آنجا رفت و آمد دارند، مرا تحمل این اوضاع دیگر نیست.

عارف گفت: شاید اقوام باشند، گفت: نه، من هر روز از پنجره نگاه می‌کنم، گاه بیش از ده نفر متفاوت می‌آیند، بعد از ساعتی می‌روند.

عارف گفت: کیسه‌ای بردار و برای هر نفر یک سنگ در کیسه انداز، چند ماه دیگر با کیسه نزد من آی تا میزان گناه ایشان بسنجم.

شیخ با خوشحالی رفت و چنین کرد، بعد از چند ماه نزد عارف آمد و گفت: من نمی‌توانم کیسه را حمل کنم، از بس سنگین است، شما برای شمارش بیائید.

عارف فرمود: یک کیسه سنگ را تا خانه من نمی‌توانی بیاوری، چگونه می‌خواهی بار سنگین گناه را نزد خداوند ببری؟

حال برو به تعداد سنگ‌ها، حلالیت بطلب و استغفار کن…، چون آن دو همسر و دختر عارف بزرگی هستند که وصیت کرده بود بعد از مرگ، شاگردان و دوستدارانش در کتابخانه او به مطالعه بپردازند.

ای شیخ! آنچه دیدی واقعیت داشت، اما حقیقت نداشت، همانند تو که در واقعیت شیخی، اما در حقیقت… .

بلاغ/