فرمانده اسحاق برای شرکت در جلسهای محرمانه به مقر فرماندهی رفت و پادگان را به دست ارشد ظریف سپرد.
ارشد ظریف خطاب به همرزمانش گفت: همرزمان شجاع من! همگی آزادید.
سربازان پادگان دولت در حالی که ردیف دست درگردن هم گذاشته بودند، به صورت منظم این سر تا آن سر پادگان را گز کرده و صحبت میکردند.
سرباز وظیفه آخوندی رو به همرزمانش پرسید: بچهها، ضربالمثل از جو بلدید به غیر از “یه جو عقل تو سرت نیست” به من یاد بدید؟؟ من به خِنِسی خوردم!
سرباز وظیفه علوی گفت: حالا چرا جو؟؟ ضرب المثل گندمی هم خب است، مثل…
سرباز وظیفه آخوندی حرف او را قطع کرد و گفت: مثل گندم از گندم بروید، جو ز جو!
سرباز وظیفه علوی گفت: نه! خوب نیست، من جو دوست نداریم، نونش بیمزه هست، تازه گرون هم هست، مردم قدرت خرید ندارن، گشنه میمونن.
سرباز وظیفه قاضیزاده گفت: این مردم چقدر بیشعور هستن؟ جو مگر چه جوری است؟؟ رژیمی هم هست تازه.
سرباز وظیفه علوی خشمگین شد و فریاد زد: مراقب حرف زدنت باش! میخواهی رژیم شاهنشاهی را دوباره برگردانی؟؟ دوست داری مردم رژیم بگیرند؟؟
ناگهان سرباز وظیفه عراقچی یک سنگ نسبتاً بزرگ را به سمت علوی پرتاب کرد و وقتی خواست سنگ دوم را پرتاب کند، سرباز وظیفه صالحی پیشانیش را بوسید و گفت: دعوا نکنید وگرنه استاد مشایخی از ایران میرود و سگ و گربۀ هنرمندان دق میکنند و میمیرند و به هنر مملکت لطمه وارد میشود.
ارشد ظریف فریاد زد: علوی! هیچ وقت قاضیزاده را تهدید نکن! و سپس با صدایی آرام ادامه داد: چه شده است؟
سرباز وظیفه علوی در حالی که اشک میریخت گفت: من نیم ساعت رفتم زیر درختها چرت زدم، از پشت به من خنجر زدید، همین شما باعث شدید نون گرون بشه، همین شما باعث شدید گوشت گرون بشه، همین شما باعث شدید مرغ گرون بشه، همین شما میخواستید برنج خارجی وارد کنید، من نفرینتون میکنم برید زیر تریلی.
سرباز وظیفه آخوندی با خشم گفت: برو بابا! همه بیمه هستن!
سرباز وظیفه قاضیزاده با عصبانیت خطاب به آخوندی گفت: بیشعور! علوی ناراحت است، بدهم از اینجا بندازنت بیرون!!؟
سرباز وظیفه آخوندی با لحنی ناجور به قاضیزاده گفت: برو آقاجوووون! برای اینها دایه مهربانتر از مادر نشو!!
ناگهان سرباز وظیفه عراقچی فریاد زد: این به ما حرف بد زد، این به همه ما حرف بد زد، این قوانین پادگان رو نقض کرد. و سپس همه سربازان با یکدیگر دست به یقه شدند.
سرباز وظیفه فریدون رو به سربازان فریاد زد: دعوا نکنید، داداشم ناراحت میشه!
در همین حال فرمانده اسحاق از راه رسید و فریاد زد: سربازان شجاع من! این چه وضعشه، من همهاش ۱۰ دقیقه رفتم تا با فساد نبرد تن به تن داشته باشم و یکسری از دختران و پسران و برادران مظلوم را نجات دهم، چرا انقدر برای مبارزه با فساد و رانت خواری و اختلاس و انجام امور محوله شتاب دارید؟ آرام باشید، خودتون رو بزنید به بیخیالی! با این همه اِسترس؛ داداش فریدون ناراحت میشه!
با صدور فرمان آرام باش فرمانده، همۀ سربازان شجاع پادگان دولت در گوشهای آرام مشغول چرت زدن شدند.