پایگاه خبری تحلیلی رامسرنوین
  • گزیده اخبار :
  • پنج شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳ , Thursday 18 April 2024
    Ramsarnovin.ir
    آرشیو سایت





  • کد مطلب : 2992
  • تعداد نظرات : ۰ نظر
  • تاریخ انتشار خبر : ۷ بهمن, ۱۳۹۳ - ۱۶:۰۱
  • شما اینجا هستید :آخرین اخبار
  •   

    سرداری که مرد کارهای بزرگ بود + تصاویر

    باخدا عهد بسته بود تا بعد از دیدن فرزندش از دنیا برود و همین طور هم شد، با تولد فرزندش چند روزی کنارش بود و دوباره راهی جبهه شد.

    به گزارش نیمه پر، فرهنگ نیوز قصد دارد به بازخوانی و معرفی شهدای مظلوم تدارکات و پشتیبانی (لجستیک) دفاع مقدس بپردازد.در قسمت های پیشین پرونده شهدای مظلوم لجستیک زندگینامه چند تن از شهدا را بررسی نمودیم که از اینجا (+) در دسترس شما مخاطبین گرامی می باشد .در این قسمت به مطالعه قسمتی از زندگی نامه سردار شهید “مصطفی مرادی” می‌پردازیم .

    چند ساعتی از ظهر نخستین روز مرداد سال ۱۳۳۹ گذشته بود و آفتاب، در گوشه‌ای از آسمان هر چه گرما داشت، مشت مشت بر سر ابراهیم آباد- از روستاهای اراک- می پاشید. در چوبی خانه ای باز بود، زن های همسایه  مشغول تدارک ولیمه شب بودند. توی یکی از این اتاق های خانه، نوزادی در میان گهواره با دست های زنی تاب می خورد. پسر درشت و پرمو، با آن چشم های مشکی و دست های مردانه، عجیب در دل زن جا باز کرده بود. مادر می دانست که باید پسرش را مصطفی صدا بزند. خواب دیده بود؛ درست مثل احمد و محمد و محمود و ابوالقاسم که نام هر کدام را از روی خواب هایش گذاشته بود.

    مش عزیزالله –پدر مصطفی- قصاب بود و اگرچه سواد چندانی نداشت، اما از احکام دین خوب سر درمی آورد. اطرافیان سؤالات شرعی شان را از او می‌پرسیدند و قبولش داشتند. مقید بود لقمه ای حرام وارد زندگی اش نشود. بین گوشتی که دست نزدیک ترین اقوام می رساند با گوشتی که یک رهگذر غریبه از او می خرید، فرقی نمی گذاشت. حسابش، حساب بود و قرانی این طرف و آن‌طرف نمی شد.

    مادر همه بچه‌ها برایش عزیز بودند اما این یکی را جور دیگری دوست داشت. شاید برای همین بود که او را مصطفی جون صدا می‌زد. خودش هم نمی‌دانست چرا! شاید به خاطر نمک‌هایی بود که از حرکات و حرف‌های مصطفی می‌ریخت، شاید هم به خاطر این بود که بیشتر از بقیه بچه‌ها دنبالش دویده بود، از این و آن حرف شنیده بود و کارخرابی هایش را راست و ریست کرده بود.

    تهران و روزهای انقلاب

    احمد و محمد چندسالی بود که به تهران آمده و در طبقه بالای خانه دایی شان جا گرفته بودند. کم کم محمود و بعد هم ابوالقاسم، از پی قبولی در دانشگاه، راهی تهران شدند. مصطفی هم آمد تا دوره دبیرستان را در تهران ادامه دهد. حالا یک سالی از آمدن او به این شهر می‌گذشت. خیلی زود باحال و هوای زندگی در شهر خو گرفتند و تهرانی شدند؛ اما نه آن‌قدر که صفا و صمیمیت روستایی از یادشان برود.

    اخبار مبارزات مردم، نقل مجالس شده و دهان‌به‌دهان می‌گشت. خیلی از خبرهای مملکت را لازم نبود از رادیو بشنوی. یک روز این کارخانه اعتصاب می‌کرد، یک روز آن راهپیمایی به خاک و خون کشیده می‌شد. هرروز بگیر و به بندها زیادتر می‌شد و رژیم از کشیدن اسلحه به روی مردم هیچ ابایی نداشت. تهران شده بود مرکز مبارزات علیه رژیم. مصطفی و برادرانش هم اهل مبارزه بودند.

    سربازی مصطفی و شروع جنگ تحمیلی

    مصطفی با پیروزی انقلاب و اتمام دوره دبیرستان راهی روستا شد. اما این بار سربازیش مصادف شده با جنگ تحمیلی و مناطق جنگی بیش از هر جای دیگری به نیروی نظامی احتیاج داشت.

    مادر که دل توی دلش نبود، گفت: عجب شانسی داشتی تو! حالا چرا باید وقت سربازی تو با این جنگ همراه بشه؟!

    مصطفی روی مادر را بوسید و گفت: فقط من یکی که نیستم، هزاران نفر مثل من. مگر خودت همیشه پای سجاده بعد نماز دستات رو بالا نمی‌گیری و میگی که خدایا! تکیه به تو، راضی ام به رضای تو، تن ما و تقدیر الهی. حالا چی شده؟ کبری خانم! همه اون حرفات فیلم بود؟!

    مادر گفت: وسایلت رو توی ساک بستم. یه زیرپوش و جوراب نو هم برات گذاشتم. هوای خودت رو داشته باش، مادر! جایی که تو میری، زمستان همیشه برف و کولاکش به راهه. لباس بافتنی هم گذاشتم توی ساک. خدا بخواد یه لباس بافتنی نخودی رنگ هم برات سر انداختم. ان شاءلله تا مرخصی بیای، آماده می شه.مصطفی برخاست، دست مادر را بوسید و آهسته روی چشم گذاشت و درحالی‌که به سمت در خانه می‌رفت، بلند گفت:

    اصلاً قول می دم گلوله نخورم؛ آگه هم خوردم، یه دونه از اون درست ‌و حسابی‌هاش بخورم! خوبه؟

    این را گفت و از خانه بیرون رفت، خنده تلخی روی لب‌های مادر نقش گرفت.

    شهید مصطفی مرادی نفر اول سمت راست

    از مریوان تا مناطق جنگی جنوب

    شش ماه بیش تر از سربازی مصطفی و سید احمد حسینی(دوست و هم‌رزم وی) نگذشته بود که یک روز اتفاقی نصرت‌الله دوست دوران کودکی و نوجوانی را دیدند. نصرت‌الله پس از پذیرفته شدن توی دانشگاه به جبهه آمده و حالا مسئول جهادسازندگی مریوان بود. به درخواست نصرت‌الله به جهاد منتقل شدند و بقیه خدمت را در آنجا گذراندند.

    چند ماه از پایان خدمتش می‌گذشت ولی به‌پای دل، توی مریوان مانده بود. می‌توانست در میان سلام‌وصلوات اهالی ابراهیم آباد به خانه  برگردد، دنبال کسب و کاری برود و برای ازدواج آستین بالا بزند، اما فهمیده بودند که این جا کار مهم‌تری دارد.جهادگران در مریوان با کمبود امکانات و در شرایطی که کشور با بحران جنگ روبه‌رو بود، برای روستاهای دورافتاده برق می‌کشیدند، مدرسه و حمام می‌ساختند، پل و جاده می‌زدند و آب آشامیدنی می‌آوردند.

    توی دو سال سربازی، حسابی پاک و صیقلی شده بود؛ همان مصطفی بود، با همان قد رشید، هیکل تنومند، چهره گشاده، چشم و ابروهای مشکی، رک‌گو و حالات داش-مشدی توی حرف‌زدن و راه‌رفتن؛ اما انگار مصطفای جدیدی در بطن همین مصطفی پا گرفته بود: ریش‌های پرپشت و موهای به یک طرف خوابیده و عینکی فلزی بر روی چشمانش.

    تنها یک چیز می‌توانست مصطفی را از ماندن در مریوان منصرف کند؛ هرروز خبرهایی از جبهه می‌رسید و همه را نگران می‌کرد. حال و هوای جنگ او را هم هوایی کرده بود؛ به‌ویژه از دورانی که حاج نصرت‌الله کاشانی مسؤولیت جهاد مریوان را واگذار کرد و به شوش رفت تا به تیپ تازه تأسیس ۲۷ محمدرسول الله (ص) کمک کند. دل مصطفی یک بام بود و دو هوا ، مردد مانده بود بین ماندن در غرب و خدمت به مردم محروم و رفتن به جنوب.

    سر آخر، راهی جنوب شد، خودش را به تیپ ۲۷ رساند و کار پشتیبانی آن را بر دوش گرفت.

    یک سالی از آمدن مصطفی به جنوب می‌گذشت، حالا دیگر تیپ ۲۷ هم تبدیل به یک لشکر مکانیزه شده بود. شرکت توی چندین حمله و نبرد پیاپی والفجر مقدماتی و والفجرهای ۱ تا ۴ با عنوان فرمانده پشتیبانی و تدارکات، از او یک مرد جنگی کارآزموده و تمام‌عیار ساخته بود.

    زمستان سال ۱۳۶۲ از نیمه گذشته و مصطفی فرمانده تدارکات قرارگاه نجف اشرف شده بود و در تکاپو برای فراهم نمودن امکانات موردنیاز جبهه، یک سر بود و هزار سودا.

    مصطفی مرد کارهای بزرگ

    تجربه نبردهای گذشته و بررسی علل موفقیت و شکست، فرماندهان سپاه را به این نتیجه رسانده بود که وجود یک لشکر مستقل مهندسی ـ رزمی در جنگ، ضروری است. عملی کردن این ایده کار آسانی نبود. بالاخره با پیگیری‌های مصطفی و سید احمد و چند تن دیگر، لشکر مهندسی ۴۲ قدر تأسیس شد. بااینکه خودش جزء مؤسسین لشکر بود، اما به همان فرماندهی تدارکات و پشتیبانی اکتفا کرد. سیداحمد هم قائم  مقام لشکر شد و هم چنان در کنار هم کار می‌کردند.

    دریکی از جلسات، فرمانده سپاه موضوع ساخت یک بیمارستان مجهز با چندین اتاق عمل و محل شست‌وشو و معالجه بیماران شیمیایی در جزیره آبادان را مطرح کرد تا از زمان و خطرات انتقال مجروحین زیر آتش دشمن بکاهد. محسن رضایی جملاتش را گفت و منتظر جواب فرماندهان شد. همهمه ای توی جمع فرماندهان قرارگاه‌ها پیچید. این کار آن‌قدر دشوار و حتی غیرممکن به نظر می‌آمد که هیچ لشکری به راحتی داوطلب انجام آن نمی‌شد.

    مصطفی با درخواست و پیشنهاد فرمانده سپاه، به فکر فرورفت، بعد از کمی فکر رو به فرمانده لشکر ۴۲ قدر کرد:

    حاج عطار! یاعلی، بزن بریم، بابا! خودمان انجامش می دیم. با اعلام آمادگی حاج عطار، صدای صلوات از جمع فرماندهان بلند شد.

    با اتمام جلسه حاج عطار دست روی شانه مصطفی انداخت و گفت: دارم به پشتیبانی تو جلو می‌رم. می دونم که آگر کاری رو تو قبول کنی، اون کار حتماً شدنیه و نتیجه می ده.

    مصطفی ایستاد و گفت: مرد اگر مرد با شه، باید زیر بار سنگین خودش رو نشون بده. این کار هم کار مردونه است.

    خیلی زود دست‌به‌کار شد، به هرجایی که به فکرش می‌رسید سر می‌زد و به هر زبانی بودجه موردنیاز را تأمین کرد. کم کم کمک‌های نقدی و غیرنقدی، کامیون کامیون از راه رسید و مرحله اجرایی کار آغاز شد.

    شهید مصطفی مرادی (فرد عینکی در تصویر)در حال عزاداری

    ازدواج و فرزندی که فقط چند روز طعم پدر داشتن را چشید

    بالاخره یک‌بار که مصطفی به مرخصی آمده بود، مادر به آرزویی برای مصطفی رسید: برای‌اش زن گرفت؛ اما مصطفی نتوانست خودش را از متن جبهه و جنگ جدا کند. این را با عروس جوان اش هم طی کرده بود که تا جنگ هست و دشمن بیدار، نمی‌تواند ردای رزمندگی را از تنش بیرون بیاورد. به گفته خودش باخدا عهد بسته بود تا بعد از دیدن فرزندش از دنیا برود و همین طور هم شد، با تولد فرزندش چند روزی کنارش بود و دوباره راهی جبهه شد.

    سرانجام در روز هشتم اسفندماه سال ۱۳۶۵ هم‌پرواز با دیگر شهیدان نبرد تاریخی کربلای ۵ در منطقه شلمچه ایران و شرق بصره عراق، در حالی که مسئولیت تدارکات لشکر ۴۲ قدر را بر عهده داشت، به مراد دل رسید…

    فرازی از وصیتنامه سردار شهید مصطفی مرادی

    خداوندا تو می دانی با همه لغزش‌هایی که داشتم ولی همیشه سعی شد که رضای تو را در کارها مدنظر داشته باشم و حضور در جبهه برای ادای تکلیف بود که امام امت ما بر همه واجب کفائی دانسته است، پس من به اصرار کسی به جبهه نرفته‌ام بلکه وظیفه شرعی و تکلیف الهی بوده که بر دوش امت اسلام افتاده است.

    به شما امت حزب‌الله تذکر می‌دهم که نکند خدای نکرده با دست خود را به هلاکت بکشید و اسلام عزیز را یاری نکنید و امام عزیز را تنها بگذارید تا کفار ضربات سنگین تری به اسلام عزیز وارد نمایند و بر همه است که همیشه در مقابل اشرار و ضدانقلاب و دشمنان داخلی و خارجی آماده باشیم و از هیچ چیز نهراسیم، و درراه اسلام جان و مال و عزیزترین کسان خود را باید بدهیم تا اسلام پابرجا بماند. این مملکت متعلق به امام زمان (عج) می‌باشد و حافظ هم خود خداست و وعده نصرت داده است.

    از این محیط و جو معنوی مملکت اسلامی استفاده نمایید در مدرسه و دانشگاه سعی نمایید از ضد انقلاب سبقت بگیرید که این مملکت بعدها نیاز به افراد متخصص و حزب الهی دارد. خود را با موازین اسلام و قرآن آشنا نمایید. از این فرصتی که به شما روی آورده است و این فرصت و محیط خیلی گران تمام‌شده و خون صدها هزار شهید عزیز به زمین ریخته و اگر بخواهیم و از این فرصت استفاده صحیح نکنیم خیانت کرده‌ایم به خون شهدای عزیزی که با همه آرزوها رفتند و جان و خون را نثار کردند.

    کربلا رفتید مارا فراموش نکنید….

     

    فرهنگ نیوز /